مامان تلفن به دست٬ با چشای گریه ای بهم خبر داد یکی از آشناهامون مرده
نشستم به بهونهء پیرمرد ِ هفتاد ساله ای که از ۸ سالگی ندیدمش٬ حسابی گریه کردم
فک کردن بخاطر اون گریه میکنم
هیشکی جز تو نمیدونه دلیل گریه َم مرگ ِ اون نبود٬
حرفای تو بود بیشرف
پ.ن - هیچجوره از دلم درنمیاد٬ عمرا ً :|
پ.ن - آقای محمدی جونم٬ روحت شاد ..